khaterate negin jonam

روز برفی وتعطیلی مدرسه

امروز صبح که از خواب بیدار شدم می خواستم اماده شم برم مدرسه که بابام متوجه شد برف اومده گفت نگین فکر کنم مدرسه ها تعطیلن مامانم به مامان هستی زنگ زد مامان هستی گفت نمی دونم حالا برن مدرسه اگه تعطیل باشه دوباره با راننده بر می گردن خونه داشتم اماده میشدم بابام از اداره زنگ زد گفت تمام مدرسه ها تعطیلن کلی ذوق کردم کمی تلویزیون نگاه کردم بعد رفتم سراغ کامپیوتر وتا ظهر بازی کردم عجب روز با حالی بود دیگه حال ندارم بنویسم می خوام بخوابم بای ...
28 دی 1391

تولد 8سالگی

30ابان را هیچ وقت فراموش نمی کنم هر سال چند روز قبلش یک سر از مامانم سوال می کنم مامان کی 30 ابان میشه ؟ مامانم میگه اینقدر روز شماری میکنی که خیلی برات طولانی میشه از 4 سالگی که به رفسنجان امدم دیگه چون اینجا دوست و فامیلی نداشتیم  توی مهد کودک تولد گرفتم ولی کلاس اول همکلاسی هامو دعوت کردم {فاطمه پور جهانی/فاطمه مهدی پور/هستی /زرین/یلدا/ سحر/} وچند تا از دوستای مامانم خیلی خوش گذشت کلی بازی کردیم وکلی هم با دوستام رقصیدیم عجب روز خوبی بود ..........امسال برا تولدم مامانم گفت :نگین اگه اشکال نداره امسال دیگه تولد نگیریم اول خیلی ناراحت شدم ولی فردا توی سرویس به هستی گفتم : هستی اشکال نداره فردا با من بریم بیرون هستی موافقت کرد ...
25 دی 1391

بالاخره اردو رفتم

امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم خیلی خوشحال بودم بعد صبهانه خوردم وبعدهم آماده شدم سرویسه من خیلی دیر میاید بعد به مدرسه رسیدم بچه ها خیلی خیلی خوشحال بودند وقتی معلم وارده کلاس شد رزایدنامه هارا از ما گرفت اما ملیکا یادش رفته بود که رزایدنامه اش را بیاورد من و نگین راکی خیلی دلمان برای ملیکا می سوخت.در اتوبوس شعری که من خیلی آن را دوست داشتم را گذاشت آن شعر همان شعری بود که در مهدکودک به ما یاد داده بودند آن شعر شعر دوازده تا گل سرخ بود. وقتی به امام زاده رسیدیم داخل شدم در آن جا یک قبر بود ما برای آن مرد فاتحه خواندیم  بعد یک نماز دو رکعتی خواندیم سپس پول هایی که آورده بودم را داخل ضریح انداختم سپس خوراکی هایی که آورده بودیم خوردی...
12 دی 1391

رفتن به اردو

فردا صبح میخوام با بچه های مدرسه برم اردو خیلی خوشحالم تمام وسایلمو جمع کردم کلی خوراکی توی کیفم گذاشتم گفتن میبریمتون امام زاده سید غریب نمی دونم کجایه . به بابامم گفتم رضایت ناممو امضا کنه بابام هم گفت چون دختر خوبی هستی باشه منم گفتم مرسی بابا جونم حالا منتظرم ببینم چی میشه؟خیلی امروز خسته شدم تکلیف زیاد داشتم مامانم میگه نگین خیلی کند می نویسی تندتر بنویس خودمونیم راست میگه الان خیلی خسته ام می خوام بخوابم فردا که برگشتم خاطراتمو  می نویسم ...
12 دی 1391