بالاخره اردو رفتم
امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم خیلی خوشحال بودم بعد صبهانه خوردم وبعدهم آماده شدم سرویسه من خیلی دیر میاید بعد به مدرسه رسیدم بچه ها خیلی خیلی خوشحال بودند وقتی معلم وارده کلاس شد رزایدنامه هارا از ما گرفت اما ملیکا یادش رفته بود که رزایدنامه اش را بیاوردمن و نگین راکی خیلی دلمان برای ملیکا می سوخت.در اتوبوس شعری که من خیلی آن را دوست داشتم را گذاشت آن شعر همان شعری بود که در مهدکودک به ما یاد داده بودند آن شعر شعر دوازده تا گل سرخ بود. وقتی به امام زاده رسیدیم داخل شدم در آن جا یک قبر بود ما برای آن مرد فاتحه خواندیم بعد یک نماز دو رکعتی خواندیم سپس پول هایی که آورده بودم را داخل ضریح انداختم سپس خوراکی هایی که آورده بودیم خوردیم.درآنجا با معلم کمی بازی کردیم . بعد نگین به معلم گفت: خانم بریم جابجایی .معلم گفت:نه نمی خوام نمیخوام نمیخوام......وبعد به مدرسه آمدیم زنگ خورد وما کمی بازی کردیم سپس باز هم زنگ خورد و من برای بچه ها داستان حضرت ابراهیم را تعریف کردم بعد زنگ خورد و ما به خانه آمدم