khaterate negin jonam

30 ابان تولد دختر عزیزم

بهترین اهنگ زندگی من تپش قلب توست                                                  وقشنگ ترین روزم روز شکفتنت                                                  &n...
4 آذر 1392

خاطرات نوروز 92

چند روز از قبل از عید با مامانم به سیرجان رفتم  لحظه سال تحویل در خانه بابا جانم بودم وقتی سال تحویل شد با همه روبوسی کردم وازبابا جان عیدی گرفتم ووقتی که اش خوردیم وعمه هایم امدند بعد به خانه بابابزرگم رفتیم خلاصه شب تا دیر وقت بیدار بودیم وچند جا مهمانی رفتیم واز روز بعدش هر روز خانه چند نفر میرفتیم ما عید به مسافرت نرفتیم ولی من تا 17 فروردین سیرجان بودم وبه من خیلی خوش گذشت                                                       &nb...
3 تير 1392

نامزدی عمه حبیبه جانم

سه روز قبل از سال 1392عقد کنان عمه حبیبهام بود و اسم شوهر عمه ام سعید اقاست. لباس عقد عمه ام را خود عمه ام دوخته است.من هم یک لباس قرمز با یک ساق کرمی پر رنگ خریده بودم .همه خانواده عمه ام به ارایشگاه رفته بودند من ومادرم هم به ارایشگاه توکا یا همان ارایشگاه زن دایی بتول رفتیم وبعد از ان که ارایش شدیم به خانه ی باباجان احمدرفتیم خاله هدی هم بود و هم چنین مادر بزرگم هم بود .عمه ام در عروسی خیلی به من اسرار کردن که بیایم وبرخسم من هم خجالت می کشیدم . خلاسه بعدن رخسیدم وبعدشام دادند خلاسه ان شب به خیر وخشی تمام شد .اما من خیلی ناراحت بودم چون عمه ام د    یگر در ان خانه نیست .               &...
3 تير 1392

خاطرات امروزمن5/10/91

امروز صبح از خواب بیدار نمی شدم چون دیشب دیر خوابیدم (11)وقتی از خواب بیدار شدم نصف مشق های دیروزم رانوشتم. سرویسم دیرآمددرمدرسه زنگ اول امدیم دنبال هستی او کنار پله نبود با بچه ها رفتیم خودمان بازی کنیم بعدمن و نگین راکی یک نقشه کشیدیم واجرا کردیم بچه ها فکر می کردند ما با آنها قهریم بعد در کلاس رفتیم تا بازی دیگری بکنیم همان موقع زنگ خورد وخانم معلم آمد ویهو از ما امتحان فارسی گرفت من در امتحان (2)غلط داشتم وقتی سرویس دنبال ما امد هستی را ندیدیم بعد که او را دیدیم با او داخل سرویس رفتیم من میخواستم کاری کنم که هستی فکر کند چیزی شده است. درراه هستی به من گفت:امروز میتوانم بیایم .من به هستی گفتم :باشه بیا . ظهر بعد از خوردن نهار رفتم کامپیوت...
28 فروردين 1392

باغ سنگی

یک روز من با مامانم . خاله ها وداییهام  قرار گذاشتیم بریم بیرون برا تفریح . دایی محسنم گفت بریم باغ سنگی . من تعجب کردم گفتم باغ سنگی دیگه چییه  از مامانم پرسیدم گفت: یه اقای مسنی به تنهایی سنگ جمع کرده و با اونها درخت های قشنگی درست کرده  وقتی رسیدیم دیدم چقدر جالبند دستش درد نکنه                                    ...
27 فروردين 1392

اسب سواری

روز جمعه بود خانه ی مادرجانم بودیم بابام گفت بیابریم سوار کاری و یک سر به محراب ومحمد بزنیم.گفتم باشه بریم .بعد با مادرجان وعمه حبیبه رفتیم .وقتی رسیدیم اسب ان ها خیلی زیبا بود محمد سوار شد وبعد محراب سوار شد بابایی گفت بیا با محراب سوارشو اما من می ترسیدم مامانی خیلی اصرارداشت که سوار اسب شوم گفتم مامانی من و بابایی با هم سواربشیم بعد بابایی سوارشد من گفتم من که نگفتم اول بابایی سوارشه گفتم باهم سوار شیم .من و محراب دوتایی سوار شدیم.من داعما می گمتم می خوام بایستم خلاصه ن ان روز خیلی خوش گذشت.                        &nb...
27 فروردين 1392

تعطیلی 22بهمن 1391

چند روز تعطیلی بود تصمیم گرفتیم بریم تهران پیش دوست مامانم چهارشنبه بعد از کلاس زبان من: حدودا ساعت 8ونیم بود حرکت کردیم روز بعد ساعت 10 صبح بود که رسیدیم تابعد از  ظهر استراحت کردیم عصر هم بیرون رفتیم و کمی برا عید خرید کردیم . فردای ان روز تصمیم گرفتیم  بریم برج میلاد و بعدرفتیم توچال .  حسابی خوش گذشت یه وقتایی علیرضا اذیتم میکرد مخصوصا توی برج میلاد دایما می گفت : نگین پس شهر پارکش کجایه مامانم میگفت نگین جون عصبانی نشو علیرضا فقط 4سالشه .وقتی هم توچال بودیم گریه میکرد میگفت من میخوام برم سینما 5بعدی وای از دست نق زدناش سه روز تهران موندیم بعد موقع برگشت عمه طیبه هم همراه ما امد  وروز بعد هم بابا جانم امد دنبال عمه...
27 فروردين 1392

lمهمانی نگینی

امروز که پنج شنبه هست خیلی روز خوبی برای منه امروز مامان یلدا با مامان نگین اومدن خونه ما تا با هم کاردستی درست کنیم  ما سه تا کلی با هم بازی کردیم ساعت دو یلدا با مامانش رفتند ولی با اصرار من نگین پیش من موند ما با هم نهار خوردیم و بعد رفتیم بازی وتا شب بازی کردیم بابام هم کرمان کلاس داشت  مامانمم سرگرم کارای خودش بود وکسی کاری با ما نداشت تکلیف هم که نداشتیم چه کیفی میده تکلیف نداشته باشی ...
28 دی 1391