تولد 8سالگی
30ابان را هیچ وقت فراموش نمی کنم هر سال چند روز قبلش یک سر از مامانم سوال می کنم مامان کی 30 ابان میشه ؟ مامانم میگه اینقدر روز شماری میکنی که خیلی برات طولانی میشه از 4 سالگی که به رفسنجان امدم دیگه چون اینجا دوست و فامیلی نداشتیم توی مهد کودک تولد گرفتم ولی کلاس اول همکلاسی هامو دعوت کردم {فاطمه پور جهانی/فاطمه مهدی پور/هستی /زرین/یلدا/ سحر/} وچند تا از دوستای مامانم خیلی خوش گذشت کلی بازی کردیم وکلی هم با دوستام رقصیدیم عجب روز خوبی بود ..........امسال برا تولدم مامانم گفت :نگین اگه اشکال نداره امسال دیگه تولد نگیریم اول خیلی ناراحت شدم ولی فردا توی سرویس به هستی گفتم : هستی اشکال نداره فردا با من بریم بیرون هستی موافقت کرد ...
نویسنده :
نگین,مامان
18:08
بالاخره اردو رفتم
امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم خیلی خوشحال بودم بعد صبهانه خوردم وبعدهم آماده شدم سرویسه من خیلی دیر میاید بعد به مدرسه رسیدم بچه ها خیلی خیلی خوشحال بودند وقتی معلم وارده کلاس شد رزایدنامه هارا از ما گرفت اما ملیکا یادش رفته بود که رزایدنامه اش را بیاورد من و نگین راکی خیلی دلمان برای ملیکا می سوخت.در اتوبوس شعری که من خیلی آن را دوست داشتم را گذاشت آن شعر همان شعری بود که در مهدکودک به ما یاد داده بودند آن شعر شعر دوازده تا گل سرخ بود. وقتی به امام زاده رسیدیم داخل شدم در آن جا یک قبر بود ما برای آن مرد فاتحه خواندیم بعد یک نماز دو رکعتی خواندیم سپس پول هایی که آورده بودم را داخل ضریح انداختم سپس خوراکی هایی که آورده بودیم خوردی...
نویسنده :
نگین,مامان
18:02
بدون عنوان
رفتن به اردو
فردا صبح میخوام با بچه های مدرسه برم اردو خیلی خوشحالم تمام وسایلمو جمع کردم کلی خوراکی توی کیفم گذاشتم گفتن میبریمتون امام زاده سید غریب نمی دونم کجایه . به بابامم گفتم رضایت ناممو امضا کنه بابام هم گفت چون دختر خوبی هستی باشه منم گفتم مرسی بابا جونم حالا منتظرم ببینم چی میشه؟خیلی امروز خسته شدم تکلیف زیاد داشتم مامانم میگه نگین خیلی کند می نویسی تندتر بنویس خودمونیم راست میگه الان خیلی خسته ام می خوام بخوابم فردا که برگشتم خاطراتمو می نویسم ...
نویسنده :
نگین,مامان
0:08