خاطرات امروزمن5/10/91
امروز صبح از خواب بیدار نمی شدم چون دیشب دیر خوابیدم (11)وقتی از خواب بیدار شدم نصف مشق های دیروزم رانوشتم. سرویسم دیرآمددرمدرسه زنگ اول امدیم دنبال هستی او کنار پله نبود با بچه ها رفتیم خودمان بازی کنیم بعدمن و نگین راکی یک نقشه کشیدیم واجرا کردیم بچه ها فکر می کردند ما با آنها قهریم بعد در کلاس رفتیم تا بازی دیگری بکنیم همان موقع زنگ خورد وخانم معلم آمد ویهو از ما امتحان فارسی گرفت من در امتحان (2)غلط داشتم وقتی سرویس دنبال ما امد هستی را ندیدیم بعد که او را دیدیم با او داخل سرویس رفتیم من میخواستم کاری کنم که هستی فکر کند چیزی شده است. درراه هستی به من گفت:امروز میتوانم بیایم .من به هستی گفتم :باشه بیا . ظهر بعد از خوردن نهار رفتم کامپیوتر بازی و با عمه طیبه هم چت کردم بعد این خاطره را نوشتم قبل از نوشتن خاطراتم هم از دست مامانم گریه کردم چون می گفت بنویس