اسب سواری
روز جمعه بود خانه ی مادرجانم بودیم بابام گفت بیابریم سوار کاری و یک سر به محراب ومحمد بزنیم.گفتم باشه بریم .بعد با مادرجان وعمه حبیبه رفتیم .وقتی رسیدیم اسب ان ها خیلی زیبا بود محمد سوار شد وبعد محراب سوار شد بابایی گفت بیا با محراب سوارشو اما من می ترسیدممامانی خیلی اصرارداشت که سوار اسب شوم گفتم مامانی من و بابایی با هم سواربشیم بعد بابایی سوارشد من گفتم من که نگفتم اول بابایی سوارشه گفتم باهم سوار شیم .من و محراب دوتایی سوار شدیم.من داعما می گمتم می خوام بایستمخلاصه ن ان روز خیلی خوش گذشت.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی