khaterate negin jonam

تعطیلی 22بهمن 1391

چند روز تعطیلی بود تصمیم گرفتیم بریم تهران پیش دوست مامانم چهارشنبه بعد از کلاس زبان من: حدودا ساعت 8ونیم بود حرکت کردیم روز بعد ساعت 10 صبح بود که رسیدیم تابعد از  ظهر استراحت کردیم عصر هم بیرون رفتیم و کمی برا عید خرید کردیم . فردای ان روز تصمیم گرفتیم  بریم برج میلاد و بعدرفتیم توچال .  حسابی خوش گذشت یه وقتایی علیرضا اذیتم میکرد مخصوصا توی برج میلاد دایما می گفت : نگین پس شهر پارکش کجایه مامانم میگفت نگین جون عصبانی نشو علیرضا فقط 4سالشه .وقتی هم توچال بودیم گریه میکرد میگفت من میخوام برم سینما 5بعدی وای از دست نق زدناش سه روز تهران موندیم بعد موقع برگشت عمه طیبه هم همراه ما امد  وروز بعد هم بابا جانم امد دنبال عمه...
27 فروردين 1392

lمهمانی نگینی

امروز که پنج شنبه هست خیلی روز خوبی برای منه امروز مامان یلدا با مامان نگین اومدن خونه ما تا با هم کاردستی درست کنیم  ما سه تا کلی با هم بازی کردیم ساعت دو یلدا با مامانش رفتند ولی با اصرار من نگین پیش من موند ما با هم نهار خوردیم و بعد رفتیم بازی وتا شب بازی کردیم بابام هم کرمان کلاس داشت  مامانمم سرگرم کارای خودش بود وکسی کاری با ما نداشت تکلیف هم که نداشتیم چه کیفی میده تکلیف نداشته باشی ...
28 دی 1391

روز برفی وتعطیلی مدرسه

امروز صبح که از خواب بیدار شدم می خواستم اماده شم برم مدرسه که بابام متوجه شد برف اومده گفت نگین فکر کنم مدرسه ها تعطیلن مامانم به مامان هستی زنگ زد مامان هستی گفت نمی دونم حالا برن مدرسه اگه تعطیل باشه دوباره با راننده بر می گردن خونه داشتم اماده میشدم بابام از اداره زنگ زد گفت تمام مدرسه ها تعطیلن کلی ذوق کردم کمی تلویزیون نگاه کردم بعد رفتم سراغ کامپیوتر وتا ظهر بازی کردم عجب روز با حالی بود دیگه حال ندارم بنویسم می خوام بخوابم بای ...
28 دی 1391

تولد 8سالگی

30ابان را هیچ وقت فراموش نمی کنم هر سال چند روز قبلش یک سر از مامانم سوال می کنم مامان کی 30 ابان میشه ؟ مامانم میگه اینقدر روز شماری میکنی که خیلی برات طولانی میشه از 4 سالگی که به رفسنجان امدم دیگه چون اینجا دوست و فامیلی نداشتیم  توی مهد کودک تولد گرفتم ولی کلاس اول همکلاسی هامو دعوت کردم {فاطمه پور جهانی/فاطمه مهدی پور/هستی /زرین/یلدا/ سحر/} وچند تا از دوستای مامانم خیلی خوش گذشت کلی بازی کردیم وکلی هم با دوستام رقصیدیم عجب روز خوبی بود ..........امسال برا تولدم مامانم گفت :نگین اگه اشکال نداره امسال دیگه تولد نگیریم اول خیلی ناراحت شدم ولی فردا توی سرویس به هستی گفتم : هستی اشکال نداره فردا با من بریم بیرون هستی موافقت کرد ...
25 دی 1391

بالاخره اردو رفتم

امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم خیلی خوشحال بودم بعد صبهانه خوردم وبعدهم آماده شدم سرویسه من خیلی دیر میاید بعد به مدرسه رسیدم بچه ها خیلی خیلی خوشحال بودند وقتی معلم وارده کلاس شد رزایدنامه هارا از ما گرفت اما ملیکا یادش رفته بود که رزایدنامه اش را بیاورد من و نگین راکی خیلی دلمان برای ملیکا می سوخت.در اتوبوس شعری که من خیلی آن را دوست داشتم را گذاشت آن شعر همان شعری بود که در مهدکودک به ما یاد داده بودند آن شعر شعر دوازده تا گل سرخ بود. وقتی به امام زاده رسیدیم داخل شدم در آن جا یک قبر بود ما برای آن مرد فاتحه خواندیم  بعد یک نماز دو رکعتی خواندیم سپس پول هایی که آورده بودم را داخل ضریح انداختم سپس خوراکی هایی که آورده بودیم خوردی...
12 دی 1391